فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

نخود مامان

چند عکس جا مانده

این عکس مربوط به ٣ هفته پیش میشه فکر کنم که رفتیم هایپر شام بخوریم اما این بار تصمیم گرفتیم کوفتمون نشه واسه همین فاطمه رو بردیم ایستگاه شادی اونجا یه جایی داره که بچه ها رو نگه میدارن خانومه که فاطمه رو دید فکر کرد خیلی بچه اس من برم گریه میکنه پرسید گریه نمیکنه گفتم نه به فاطمه گفت بیا پیش من همچین پرید بغلش انگار ١٠٠ سال میشناستش با منم بای بای میکرد کلن روابط اجتماعی اش عالی اه ولی من هی میرفتم بهش سر میزدم دلم طاقت نمی اورد پس بازم کوفتم شد ...
9 مهر 1392

تولد خاله اسیل

امروز تولد خاله اسیل بود تولدشو تبریک میگم بازه مراسم کیک خورون خونه مامانی مایده بود عکس نگرفتم چون دل و دماغ نداشتم عصری با مامانم و فاطمه رفتیم که هدیه بخریم امااااااااا بازم تصادف نمیدونم مردم چرا اینطور میرن من داشتم راه خودمو میرفتم یک دفعه بهم چسبید ولی چون به پشتش زدم من شدم مقصر اون لحظه فقط به فاطمه فکر کردم ٢٠ دقیقه صبر کردیم افسر بیاد اخرش من مقصر هم ماشین من داغون شد هم باید خسارت اونو بدم این شد ٢ بار تصادف کلی ناراحتم خواب به چشمم نمیاد ولی با این حال باز خدا رو شکر ما چیزیمون نشد شاید برا همیشه با رانندگی خداحافظد کنم همش به این فکر میکنم اگه واسه مامانم یا نفسم فاطمه اتفاقی میفتاد من چیکار میکردم ...
9 مهر 1392

فاطمه به چندین نفر مامان میگوید

فاطمه به خاله اسیل اش میگه مامان اسیل به مامانم یعنی مادر بزرگش میگه مامان مایده به خاله من میگه مامان مکیه خلاصه بچه ام کلی مامان داره به عمو سرمد که شوهر خاله اشه چون جدیدن اسمشو یاد گرفته میگه ممد و من کلی خجالت میگم بگو عمو گوش نمیده اون روز کلی تحت فشار قرارش دادم میدونید چی گفت مامان عمو ممد یعنی عمو مادر میشود از دست تو فسقلی ...
6 مهر 1392

کلمات جدید

فاطمه هنوز کامل حرف نمیزنه نمیدونم دیر شده یا نه کلمات جدید: دستشویی بگیر بده نمیخوام پی پی اجی ماشین دندون دست پا مو بای بای عروسه که همون عروسکه بازی سرسره تاب چایی نون به به کتاب خودکار شیرین ترین جمله که میگه و من دلم اب میشه اونم با لحن خاصی باشه مامان جمله رو میکشه ...
6 مهر 1392

سمرقند

امشب رفتیم سمرقند که بابایی به وعده هاش عمل کنن فاطمه امشب شلوار و بلوز پوشید قیافه اش پسرانه شده بود خیلی ها فکر میکردن پسره اخه گوشوارشو ندیدید دیگه این لباسا رو تنش نمیکنم اخلاقشم کاملن پسرانه شده بود و همش میگفت ماشین میخام مامانی بنده خدا یه ماشین براش گرفت کوچولو رضایت ندادن چبیده بود به باباش و هی میگفت ماشین من که سرگرم شده بودم دیدم دختر و پدر رفتن مغازه اسباب بازی فروشی و بابایی ماشین گرفته اونم گرون میخاستم خودمو خفه کنم اخه بازی پسرونه به چه دردش میخوره بابایی که اومد بیرون باهاش قهر کردم به منظور اعلام مخالفت بلاخره راضی شد برگردونه با وسایل اشپزی عوض کنه دختری گفتن پسری گفتن و بدین ترتیب جیب بابا را خالی میکند فاطمه ...
5 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نخود مامان می باشد