امشب رفتیم سمرقند که بابایی به وعده هاش عمل کنن فاطمه امشب شلوار و بلوز پوشید قیافه اش پسرانه شده بود خیلی ها فکر میکردن پسره اخه گوشوارشو ندیدید دیگه این لباسا رو تنش نمیکنم اخلاقشم کاملن پسرانه شده بود و همش میگفت ماشین میخام مامانی بنده خدا یه ماشین براش گرفت کوچولو رضایت ندادن چبیده بود به باباش و هی میگفت ماشین من که سرگرم شده بودم دیدم دختر و پدر رفتن مغازه اسباب بازی فروشی و بابایی ماشین گرفته اونم گرون میخاستم خودمو خفه کنم اخه بازی پسرونه به چه دردش میخوره بابایی که اومد بیرون باهاش قهر کردم به منظور اعلام مخالفت بلاخره راضی شد برگردونه با وسایل اشپزی عوض کنه دختری گفتن پسری گفتن و بدین ترتیب جیب بابا را خالی میکند فاطمه ...