دیروز با خاله ها رفتم دهکده ابی شما رو راه نمیدادن اخه نخود هستی پیش مامانی موندی اصلن بم خوش نگذشت خیلی دلم برات تنگ شد ٨ صبح رفتیم ٨ شب اومدیم دیگه دا شت اشکم در میومد دلم برا بابایی هم تنگ شد اممممممممممممممممممممممممما وقتی برگشتم مامانی گفت از صبح بت پستونک نداده میخاد از پستونک بگیرتت شبم خونه مامانی موندیم تو موفق شدی یک شبانه روز پستونک نخوری امروزم روز دومه ممنون مامانییییییییییییییی
بیست و دو خرداد دخملم خیلی تصادفی از عدد یک تا سه شمرد... خاله شمیم داشت ازش عکس میگرفت و گفت یک و فاطمه هم گفت دو سه.. من و خاله شمیم کلی دوق کردیم و جیغ زدیم!!!!!!!!!:))