مروری بر خاطرات گذشته
نخود و بابایی خوابن دیر وقت نیست اما بابایی خسته بود و خدا رحم کنه نخودم که زود خوابیدی خواب به چشمام نیومد یاد گذشته ها افتادم دوست دارم بنویسمیشون که همیشه حفظ بشن دخترم از طریق بی بی چک بود که متوجه شدم شما تو دلمی باورم نمیشد راستش اصلن خوشحال نشدم از دستشویی که اومدم بیرون بابایی کلی منتظر بود با ناباوری گفتم ٢ تا خط رنگی شد بابایی کلی خوشحال شد منم کلی عصبانی از خوشحالیش افتادم دنبالش تو هال که بزنمش و بابایی فرارررررررررراولین کسی که بهش گفتم خاله اسیلت بود بعد به مامانی اس دادم .. دخترم چند ماه اول حساس بودم از بابایی مثلن میخاستم منو کول کنه و تو خونه بچرخونه و بابایی بنده خدا منو کول میکرد یا میخاستم منو رو شونه هاش بزاره ماه های اخر هم با بابایی صبح بیدار میشدم شروع میکردم گریه کردن که نررررررررررررررررو و بابایی بنده خدا چقد ناز منو میکشید عجب لوسی بودم دخترم از این برات بگم که اگه اخر شب هم هوس چیزی میکردم بابایی همون موقع شالو کلاه میپوشید زود مد اورد یادمه ١٢ شب هوس کمپوت کردم هر جی گفتم فردا بگیر قبول نکرد دخترم بابای خیلی مهربونو خوبی داری باید قدرشو بدونی راستی دخترم وقتی به تو حامله بودم هر بعد نماز صبح دعام این بود خدایا میگن دعای زن حامله مستجابه دعام اینه که مرگ من قبل مرگ همسرم باشه دوست ندارم یک روز بدون اون باشم الانم همین دعا رو میکنمچه رمانتیک
نمیدونم چرا تا الان تو وبلاگ ننوشتم که چقدر تو مهربونو خوبو زحمت کشی همسر عزیزم خیلیییییییییییییییییی دوستت دارم همسری کنار تو ارامشو تجربه کردم
دخترم اولین حرکتت دقیقن اخرین روز ماه ٥ ام بود که به صورت یه نبض احساسش کردم از اون روز به بعد دمار از روزگارم دراوردی بس تکون میخوردی ماه های اخر انگار زلزله میومد تو شکمم مخصوصن وقتی کنار بابایی مینشستم تکون تند میخوردی هر شب از حرکاتت از خواب میپریدم تا اینکه یه شب اصلن تکون نخوردی دم دمای صبح با گریه بابایی رو از خواب بیدار کردم گفتم بچه ام تکون نخورده مردهبابایی ارومم کرد شال کلاه پوشید رفت از خونه باباش گوشی پزشکی اورد گذاشت رو شکمم گفت صدای قلبشو میشنوم من که چیزی نشنیدم شاید اینطور گفت که اروم شم چند ساعت بعد تکون خوردی ای شیطون
وقتی وارد ماه ٩ شدم پر از استرس بود از روز اول تا کوچیکترین دردی احساس میکردم دادو بیداد مبکردم دارم میزام منو ببر بیمارستان چند دقیقه بعد متوجه میشدم باده که تو دلم پیچیده
ماه ٩ با این همه استرس تموم شد اما نیومدی ٥ روزم از ماه ٩ گذشت که دکتر گفت بده بچه زیاد بمونه بیا بیمارستان شنبه ١٩ اذر ٩٠ قرار شد برم بیمارستان که ساعت ٣ شب درد اومد سراغم درد زایمان
اینبار بابایی رو بیدار نکردم مامانی مایده هم خونمون بود ساعت ٦ صبح بیدارشون کردم دردم زیاد شد ٦:٣٠ صبح منو بردن بیمارستان نجمیه و با اذان ظهر به دنیا اومدی بماند چه زجری کشیدم زایمانم طبیعی از نوع بی درد بود که تازه این زایمان اومده بود فقط بیمارستان نجمیه داشت اما کلی درد کشیدم